حسین قدیانی

22 بهمن اولین سال جنگ تحمیلی، «علی آقا» همراه همسر و کودک هنوز شیرخواره اش «نرگس» از مبدأ میدان امام حسین(ع) آمده بودند راهپیمایی. نرسیده به میدان انقلاب، سر «وصال»، تراکم جمعیت، خیلی زیاد شده بود. نرگس کوچک، که تازه پا به 2 سالگی گذاشته بود، بنا می کند گریه کردن. علی آقا، بچه را از مادر می گیرد. دمی نگاهش می کند، کمی برایش شکلک درمی آورد و دست آخر، نرگس را می گذارد روی شانه هایش. حالا نرگس شده بود بلندقدترین آدم راهپیمایی. همه جا را می دید و با چشمانش می خندید و گاهی با دستان کوچکش، می گرفت چشمان بابا را. انگار که دوست داشت شیطنت کند. داد می زد و می خندید و جیغ می کشید و مدام این طرف و آن طرف می گرداند سرش را. نرگس، روی شانه های بابا، داشت عشق دنیا را می کرد. در همین حین، ناگهان فاطمه خانم به علی آقا می گوید؛ خوب گوش کن! بچه داره بابا بابا می کنه ها! راست می گفت فاطمه خانم. این اولین بار بود که نرگس داشت بابا را بابا صدا می کرد. پیرزنی به فاطمه خانم گفت: ماشاءالله! چقدر هم شیرین است؛ رفتی خانه، حتماً یک اسپند برایش دود کن!
¤¤¤
22 بهمن دومین سال جنگ تحمیلی، یک ماه از شهادت علی آقا در جبهه کردستان می گذشت. خیابان انقلاب، سر «وصال»، ناگهان چشمان فاطمه خانم، بارانی شد. چندتایی از قطرات اشک فاطمه خانم، از روی چادر، سر می خورد پایین و یکی از دانه های اشک، می رسد به دست نرگس. نرگس که دست و چادر مادر را با هم گرفته بود، گفت: من که از این پایین، جایی رو نمی بینم. مامانی! گریه نکن، بغلم کن.
¤¤¤
چهارشنبه، یوم الله 9 دی سال 88 خیابان انقلاب، سر «وصال»، دختر شهیدی، عکس پدرش را در دست گرفته بود؛ بالای بالا، بلند بلند. علی آقای شهید که در نگاهش خنده داشت، حالا شده بود بلندقدترین مرد راهپیمایی.
¤¤¤
راستی علی آقا! عجب خنده ای دارد نگاه آخرینت...

نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 1 دی 1390    | توسط: علی قدسی    |    | نظرات(0)